متنی که در ادامه میخوانید نمونهای از یک متن مجریگری برای گرامیداشت روز مادر است. در این مختصر سعی بر آن بوده که به زبانی گیرا، از شأن مادران گرامی، تجلیل و تقدیر شایستهای به عمل آید. در این متن علاوه بر استفاده پررنگ از آرایه تشبیه، آرایههای دیگری مثل سجع، جناس، حسآمیزی و … نیز به کار رفتهاند.
با توجه به ماهیت احساسی و ادبی متن، پیشنهاد میشود که خوانش آن حتماً بهصورت رسمی انجام شود. سخنران میتواند به فراخور بخشهایی از متن که از نظر احساسی برجستهتر هستند، از تغییر حالت چهره، متناسب با موقعیت استفاده کند. انجام درست این کار، یقیناً میزان اثرگذاری متن را افزایش میدهد. شایسته است که لحن اجرا، تلفیقی از لحن عاطفی و حماسی باشد. ضمناً نوع خوانش، شمرده بوده و در بخشهایی که لازم است باید از مکثها و فراز و فرودهای آوایی استفاده شود.
چون هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست
به نام خالق متعالی که از روی تدبیر، دستی در خاک بُرد و انسان را آفرید… و آنگاه که خواست عشق بیشرط و بیدریغ را در آینهی خلقتش به تصویر بکشد، مادر را آفرید…
در توصیف و مدح و نِعَتِ مادر و مقام والا و رفیعش تاکنون ادبا، نویسندگان و اهالی قلم، سخنها گفته، اشعار شایسته سروده و سخنوران و تصویرگران نیز دکلمهها اجرا و نمایشها بر صحنه بردهاند. با این همه اما نمیدانم چرا بهزعم و احساس شخصیام، همه اینها را لازم میدانم اما کافی نه!
گویی هنوز قلمها قاصر، اصحاب و ارباب قلم، عاجز و تأثیر واژهها و جملات در این فقره ناتوان و بسی محدودند. دور از انصاف است که از مادر بنویسیم و از دخت نازنین پیامبر عظیمالشأن اسلام حضرت زهرا (س) یادی نکنیم. همان اسوه مادری که در فقدان مادر بزرگوارش خدیجه کبرا، مونس تنهایی پدر شد و برایش هم دختری کرد و هم مادری. و در آن ایام سخت، جامه مادری آنچنان بر قامتش خوش نشست که به امابیها یعنی مادر پدرش شهرت یافت…
بهراستی دیگر چگونه باید گفت و نوشت و سرود تا حق مطلب بهدرستی ادا شود؟ تاکنون از مهر، رنج و زحمات مادر از دوران بارداری، از رنج جانکاه وضع حمل، از نوشاندن شیرهی وجود به فرزند دلبندش، از بیدار ماندنهای تا دم صبح بر بالین جگرگوشه و از لالاییهای آرامشبخش او قلمها بر سپیدی کاغذ رقصیده اما گویی این اقیانوس توصیف و تجلیل و ستایش را کران و پایانی نیست.
مادرم! مرا ببخش اگر گاهی از روی سهو، غفلت، نادانی یا خشم، صدایم را برایت بلند کردم یا به چشمغرهای و حرکتی، ناخواسته آزردهات ساختم. مادرم! ایمان دارم که دستان سبزت، دشت و قلبِ مهربانت به وسعت دریاست. تو تَرجُمانِ عینی و تجسم زلال عشق و محبت حقیقی هستی. یقین دارم که فرشتگان خدا طوافت میکردند وقتی از عصاره جسم نازنینت مرا سیر و سیراب میکردی…
آری همین منِ امروز پرادعا را… منی را که حتی از راندن و دفع پشهای که بر صورتم نشسته بود، عاجز و درمانده بودم… و از آن روز، تا همیشه و هنوز، این تو بودی و هستی که مرا از تنگناها رهاندی و میرهانی… با گریهها و بیتابیهایم، گریان و بیتاب میشدی و با قهقههی مستانهی خندههایم، شکوفههای زیبای گلخند بر صورت مهسایت میشکفتند… اگر زیر رگبار ملامتها، چتر ملایمتهای تو بر زبرم نبود، من چه میشدم و اصلاً امروز کجا بودم؟!
مادرم! مرا ببخش که در مقام سپاس و تقدیر از تو، بهغایت مفلس و بیبضاعتم و بلکه مرتکب تعلل و قصور و کوتاهی شدم. البته که من به عجز ابدی کلام در وصف شأن و جایگاه تو یقین دارم. اما چندی پیش که شاملو میخواندم، چند جملهای از او به گوش جانِ دلم عجیب شیرین زد. بنابراین مایلم در اینجا با همین صدای لرزان و چشمانی که پرده نامرئی و ضخیمی از اشک، آنها را پوشانده این جملات را تقدیمت کنم:
«نَفَسَت در دستهای خالی من، ترانه و سبزی است… من برمیخیزم! چراغی در دست؛ چراغی در دلم. زنگار روحم را صیقل میزنم؛ آینهای برابر آینهات میگذارم تا از تو ابدیتی بسازم».
مادر؛ هوایم را داشته باش؛ هر جا و هر طور که هستی هوایم را داشته باش؛ بدان که بندبند سلولهای وجودم بیتاب و محتاج تو هستند؛ مبادا چشمان و خاطرم را از تصویر جاودانه مهربانیها و فداکاریهایت خالی کنی…
و در بحبوحهی این هراس و نگرانی، دوباره جملات شاملو در گوشم تکرار میشوند که:
«در انتظار تصویر تو، این دفتر خالی تا چند؟ تا چند ورق خواهد خورد»؟
دوستت دارم مادرم…